گل ریختند پای گذرها یکی یکی
خیره شده به دشت نظرها یکی یکی
آمد زمان رزم پسرها یکی یکی
تب میکنند باز پدرها یکی یکی
شیری که اینچنین شده سرمست قاسم است
زهرا.علی حسن وحسین است قاسم است
از جان گذشته بی زره پیکر آمده
سردار کربلاست اگر باسر آمده
ان تنکرون رسد اجل لشگر آمده
بابای هرکه رفته به جنگش درآمده
احمد شده به لات و هبل حمله میکند
دارد به باقیات جمل حمله حمله میکند
باطل کجاست؟معجزه حق رسیده است
عقل سلیم و حکمت مطلق رسیده است
انگار علی دوباره به خندق رسیده است
دیکر زمان کشتن ازرق رسیده است
چکمه بهانه بود قیامت به پا کند
با یک اشاره فرق سرش را دوتا کند
کم کم به سررسید همه انتظارها
گم شد حسن میان هجوم غبارها
وقتی که آمدند به دورش سوارها
یکدفعه ریختند سرش نیزه دارها
جوری زدند پهلوی او بی هوا شکست
هی سنگ خوردو صورتش از چندجا شکست
دیگر هوای کرببلا را بلا گرفت
در ازدحامها بدنش رد پا گرفت
از بس که سم اسب براین جسم جا گرفت
با دیدنش عمو کمر خویش را گرفت
آنقدر دست و پا زد و آنقدر ناله کرد
سر نیزه را یکی به گلویش حواله کرد
هرطور بود پیکرش اما به خیمه رفت
قاسم نگو بگو حسن ما به خیمه رفت
سقا ببین که خوش قد و بالا به خیمه رفت
سینه به سینه ی عمویش تا به خیمه رفت
چشمی ندیده بود گلی پرپر اینچنین
سخت است اگر که جان ندهد مادر اینچنین
شاعر : سید پوریا هاشمی
- شنبه
- 28
- مرداد
- 1396
- ساعت
- 6:24
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
سید پوریا هاشمی
ارسال دیدگاه