من قامتم خمیده شده
از ضعفِ دست بسته و پای شکسته ام
کنج خرابه پیش ملائک نشسته ام
دیگر توان نمانده برایم که پا شوم
جان میدهم اگر که ز عمه جدا شوم
از بسکه زجر موی سرم را کشانده است
از گیسویی که بود همین قدر مانده است
من قامتم خمیده شده درد میکشم
موی سرم کشیده شده درد میکشم
عمه تمام زخم تنم را شمرده است
اینجا کسی نمانده که سیلی نخورده است
از ترس سیلی است که ناله نمی زنند
با تازیانه طفل سه ساله نمی زنند
از هم جدا که کرده سر و پیکر تو را؟
کی اینچنین بریده رگ حنجر تو را؟
مانند زخمهات نمک می خوریم ما
یک ماه میشود که کتک می خوریم ما
تقصیر زجر بود که با پنجه بند کرد
موی مرا گرفت و ز ناقه بلند کرد
افتادم و ز قافله جا ماندم ای پدر
من فاتحه برای خودم خواندم ای پدر
پایان داستان منِ خسته شام شد
یک بوسه ات به قیمت جانم تمام شد
شاعر : حامد خاکی
- یکشنبه
- 2
- مهر
- 1396
- ساعت
- 5:51
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
حامد خاکی
ارسال دیدگاه