غم جدایی تو کرده قصد جان مرا
غمی که سوخته تا مغز استخوان مرا
از آن زمان که به دنیا قدم گذاشته ام
عجین به داغ نوشتند داستان مرا
چه روزگار غریبی که باز در صدد است
بگیرد از منِ دلخون، برادران مرا
زغربتت رمق راه رفتن از من رفت
اناالغریبِ تو لرزانده زانوان مرا
اجازه ای بده نذری سفره ات باشند
کرم نما بپذیر این دو قرص نان مرا
بیا و گرد خجالت ز چهره ام بردار
به خونشان بدرخشان ستارگان مرا
ادا اگر بشود حق تو زجانب من
توان مگر بدهد جسم ناتوان مرا
قدم خمید زداغ تو ..داغ طفلانم
خمیده تر نکند قامت کمان مرا
به خاطر تو زخیمه نیامدم بیرون
مگر که پی نبری چشم خونچکان مرا
نصیب باغ دلم از بهار اندک بود
خدا به خیر کند قصه ی خزان مرا
بلا عظیم تر و من صبورتر شده ام
چه سخت کرده خداوند امتحان مرا
شاعر : هادی ملک پور
- یکشنبه
- 2
- مهر
- 1396
- ساعت
- 9:15
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
هادی ملک پور
ارسال دیدگاه