وقتی که از حال عمویش با خبرشد
آتش وجودش راگرفت و شعله ورشد
از دستهای عمه دست خود کشید و
فریاد زد: عمه دگر وقت سفر شد
آمد میان گودی گودال و با دست
جان عموی نیمه جانش را سپر شد
تیزی تیغ حرمله بر او اثر کرد
دستش برید وطفلکی بی بال وپرشد
با دست آویزان شده بر پوست میگفت:
حالا زمان دیدن روی پدر شد
شاعر : محمد حسن بیاتلو
- دوشنبه
- 3
- مهر
- 1396
- ساعت
- 10:10
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
محمد حسن بیات لو
ارسال دیدگاه