روضه
حرمتش را، خیمه اش را، لشکرش را...بگذریم
کینه ی شمشیر زن ها اکبرش را...بگذریم
قاسمش را ضربه ها هم قامت عباس کرد
تیر بی رحمی گلوی اصغرش را...بگذریم
گوشه گودال بود و سایه ای نزدیک شد
روبرویش ایستاد و خنجرش را...بگذریم
عرش می لرزید حتی اعتنایی هم نکرد
گر چه از هر سو صدای مادرش را... بگذریم
چشمشان پیراهن صدپاره ی او را گرفت
چشم مردی هم گرفت انگشترش را...بگذریم
تا بیامیزند با هم استخوان و خون و خاک
اسب ها را تاختند و پیکرش را... بگذریم
باز آتش کار خود را کرد و صحرا تار شد
ناله های دخترانش خواهرش را...بگذریم
کاروان آماده ی فریاد بود و ناگهان
روبروی محمل خواهر سرش را...بگذریم
بگذریم از کوفه و از شام، اما آنچه شد
می سپارم دست قلبم باورش را، بگذریم
عاقبت کنج خرابه، نیمه شب، دختر که دید
چشم و ابروی پر از خاکسترش را...بگذریم
شاعرت انگشت هایش داغ شد، از تو نوشت
این غزل باروت بود و دفترش را...بگذریم
- جمعه
- 7
- مهر
- 1396
- ساعت
- 8:23
- نوشته شده توسط
- علی کفشگر فرزقی
ارسال دیدگاه