برای روضه همین بس که ناگهان زده اند
عزیز فاطمه را سنگ بی امان زده اند
فقط نه سنگ و نه نیزه که عده ای آن روز
به جسم خسته ی او زخم با زبان زده اند
نوشته اند جوانان به سریع و پی در پی
نوشته اند که پیران عصا زنان زده اند
برای روضه همین بس که بی رمق افتاد
برای روضه همین بس که همچنان زده اند
اگر که تیغ نبوده غلاف آوردند
اگر که تیر نبودست با کمان زده اند
چقدر زخم روی زخم روی زخم آمد
چقدر تیغ فراوان به استخوان زده اند
برای غارت معجر برای گهواره
به خیمه های اسیران کاروان زده اند
مصیبت است بگویم که عمه ی ما را
زبان که لال شود , خاک بر دهان ... زده اند
سری به نیزه بلند است وای از این غم
سری که بر سر نی بود را چنان زده اند
که چند بار سر از روی نیزه اش افتاد
و باز برسر نی پیش کودکان زده اند
برای آنکه سر از بین کودکان برود
اسیرها چقدر رو به این و آن زده اند
شکست ابروی او و شکست دندانش
و پاره شد لب او بس که خیزران زده اند
خرید جنس غنیمت چه رونقی دارد
در این میانه سری هم به ساربان زده اند
شاعر : سید حسن رستگار
- دوشنبه
- 10
- مهر
- 1396
- ساعت
- 15:7
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
سید حسن رستگار
ارسال دیدگاه