غربت و دربدری
وای ، چه سخت است داغ غربت و دربدری
یک زنِ تنها بدون محرمی در لشکری
وای ، چه سخت است ، در شهر پدر باشی اسیر
بر سر و رویت ببارد بغض های حیدری
پای دَرسَت قد کشیده باشد اینجا یک نفر
بعد ، با لبخند ، اشکت را بگیرد سرسری
دست هایت بسته باشد با طناب و سلسله
روبرویت نیزه داری مست باشد با سری
خواهری غمدیده باشی با همان حال غریب ...
سرپناه دختران باشی به حکم مادری
با صدای طبل های شادباش کوفیان
لرزه می افتاد ، بر جسم نحیف دختری
این طرف خرمای نذری بود و آب و نان خشک
آن طرف فریاد زد مردی `حراج روسری !!”
چانه می زد یک دهاتی بر سر خلخال ها
آن یکی می گفت `ای جانم عجب انگشتری”
شاعر : رضا قاسمی
- شنبه
- 15
- مهر
- 1396
- ساعت
- 4:11
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
رضا قاسمی
ارسال دیدگاه