عمریست که در پردهی ابهام نشستم
از خویش جدا گشتم و گمنام نشستم
در کنج قفس نیستم و بر تو اسیرم
چون مرغ گرفتار در این دام نشستم
شهره شدهام من به غم عشق دراین شهر
گویا چو کبوتر که بر این بام نشستم
کارم همه از شوق شده گریه مداوم
از بسکه به دیدار تو تا شام نشستم
مستی من از حد تصور نگذشتهست
زین روست که باز، از پی این جام نشستم
شاعر : مرتضی محمودپور
- چهارشنبه
- 19
- مهر
- 1396
- ساعت
- 8:23
- نوشته شده توسط
- احسان نیکخواه
- شاعر:
-
مرتضی محمودپور
ارسال دیدگاه