بند اول
پیرمرد قبیلهی توحید
نور بخش تلالوءخورشید
آسمان پیش پاش کرده قیام
ناامیدان از او گرفته امید
پیروان تشیع علوی
پیش پایش همه شوند شهید
هر که در راه او قدم برداشت
عاقبت میشود شهید سعید
گوش کن پای درس توحیدش
مکتبش میدهد به شیعه نوید
گر چه از هجر یار میسوزند
حیدریون همیشه پیروزند
بند دوم
باز گویا سقیفه بر پا شد
در مدینه دوباره غوغا شد
خانهای که ملک نگهبانش
باز با آتش غضب وا شد
پیرمرد قبیلهی توحید
مثل حیدر دوباره تنهاشد
بازحرفی ز دست بستن شد
چرخ استاده در تماشا شد
سر برهنه، پیاده،شب هنگام
دست بسته، خمیده و تا شد
تا زمین خورد از نفس افتاد
همچو مادر در آن میان جان داد
بند سوم
گفت رحمی نما شکسته پرم
جان سالم از این میان نبرم
هم ردا و عبای من بردند
پیر مردم برهنه گشته سرم
عمر من آفتاب بر سر بام
خود به خود منکه راهی سفرم
نفسم در شماره افتاده
آه دستان من، سرم، کمرم
نیمه شب میکشی، بکش هر سو
من از این ظلمها باخبرم
گشته تکرار غصهی حیدر
تا که افتادم از نفس، مادر....
بند چهارم
بددهن ناسزا چه میگویی
از پی ام آمدی چه میجویی
باورم شد پلیدِ هرجایی
تو که بد ذاتی و سیه رویی
هیزم آوردهای، بزن آتش
از شرافت نبردهای بویی
از روی بام آمدی شیطان
هر چه گویم تو بدتر از اویی
بچههایم چو بید میلرزند
زیر لب گو به من چه میگویی
صبر کن جامهای به تن بکنم
گریه بر شاه بی کفن بکنم
بند پنجم
پیرمرد قبیله را بردند
خاطرش را شبانه آزردند
پیرمردی خمیده اما مرد
دست بسته کشاندن و بردند
حق جدش علی و مادریش
پیش چشمان مردمی خوردند
همه گفتن نزن، میزدنش
گل رویش ز کینه پژمردند
تازه نوبت رسید بر آتش
اهل بیتش ز آتش افسردند
قصهی بردنش بماند باز
شرح مظلومیش شد از آغاز
بند ششم
بی هوا تا که بر زمین افتاد
پیرمرد قبیلهام جان داد
با دو صد زحمت از زمین برخاست
باز افتاده، باز هم استاد
پر و بالش شکسته بود از کین
وای از ظلم و جور آن صیاد
تا که آن پَست، ناسزا میگفت
آسمان و زمین بلرزه فتاد
اشک ریزان چو بید میلرزید
گوئیا رفته حاصلش بر باد
تا که چون برگ لاله افتاده
یاد طفل سه ساله افتاده
شاعر : مرتضی محمودپور
- پنج شنبه
- 20
- مهر
- 1396
- ساعت
- 8:47
- نوشته شده توسط
- احسان نیکخواه
- شاعر:
-
مرتضی محمودپور
ارسال دیدگاه