روح پدرم شاد که میگفت به مادر؛ باید پسرم مرهم دستان تو باشد
از کودک من عاشق اسطوره بنا کن؛ تا حاصل زیر و بم ِ دستان تو باشد
تو مادر فرزند منی قصه برایش؛ تصویر بکش سرخی دزفول و هویزه
باید بشود آینهٔ غیرت و همت؛ باید علَمش پرچم دستان تو باشد
تقدیر بر این است که الوند بسازی؛ البرز و دماوند از او چشمه بگیرد
در معرکهٔ عشق چنان پیش قدم باش؛ تا جرعه ای از زمزم دستان تو باشد
معلوم ترین مقصد خمپارهٔ شصتم؛ مشتاق جنونم شده این خط مقدم
باید که فقط تابش خورشید امیدم؛ در جادهٔ ابریشم دستان تو باشد
هر روز بر او غیرت مردانه بیاموز؛ ایثار بیاویز بر ایوان غرورش
فردوسی ام و دغدغه ام خلق حماسه ست؛ باید پسرم رستم دستان تو باشد!
شاعر : مرضیه عاطفی
- پنج شنبه
- 20
- مهر
- 1396
- ساعت
- 17:9
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
مرضیه عاطفی
ارسال دیدگاه