به شام تارم سحر اومد
غصه و غم هام به سر اومد
تا پدر اومد
دیگه نمی بینه دو چشمام
عمه بیا ببین که بابام
از سفر اومد
بابای خوب و مهربونم
خوش اومدی عزیز جونم
به این خرابه
لحظه به لحظه بی قرارم
از وقتی رفتی از کنارم
دنیا عذابه
رمق نمونده توی پاهام
نمی تونم بلند شم از جام
ببین کمونم
توان نمونده به تن من
خودت بیا رو دامن من
من نمی تونم
حال رقیه ت زاره زاره
رنگ خزون داره بهارِ
طفل سه سالت
با این چشای نیمه بازت
ببین چه حال و روزی داره
طفل سه سالت
عجب لب و چه دندونایی
چرا موهات سوخته بابایی
برات بمیرم
لخته ی خون چشاتو بسته
تموم دندونات شکسته
برات بمیرم
یه بار دیگه منو نیگا کن
لبای پر خون تو وا کن
منو صدا کن
تو گریه هق هق میکنم من
آخر برات دق میکنم من
تو هم دعا کن
بعد تو و عمو ابالفضل
خیلی به من شده جسارت
رفتم اسارت
گوشواره ای که یادگاری
برای من خریده بودی
بردن به غارت
رمق نمونده به تنِ من
خورده گِره با بودن من
به کار عمه
نبودنم بهتره بابا
شدم با این حال خرابم
سربار عمه
شاعر : بهمن عظیمی
- شنبه
- 29
- مهر
- 1396
- ساعت
- 9:40
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
بهمن عظیمی
ارسال دیدگاه