شادم از آنکه تو نگارِ منی
سبزترین باغِ بهارِ منی
خسته دلان را تو فقط یاوری
غمزدگان را تو فقط باوری
بی تو نصیبم همه ویرانی است
روز و شبم نذرِ غزل خوانی است
دل ز غمِ عشق تو سرشار شد
شعر ببین بر لبم آوار شد
این که دلم هست به دنبالِ تو
عشق منی هست دلم مالِ تو
ای گلِ آدینه جوابم بده
حاجتِ این قلبِ خرابم بده
صبح گلِ باغِ دلم خنده کرد
یاد تو را در نفسم زنده کرد
کاش دلِ خویش به نامت کنم
با لبِ بی تاب سلامت کنم
خوش به سلامی که رسد کوی تو
آوَرد از جانبِ تو بوی تو
دوش تو را غرقِ نگاه دیده ام
عکس تو را در رُخِ ماه دیده ام
محو جمال رُخِ ماهت شدم
آیینه پردازِ نگاهت شدم
ای که رُخت نقش جمالِ خدا
منبعی از فیض کمالِ خدا
رایحه ی عطرِ ولایت تویی
معنی قرآنِ حقیقت تویی
منتظریم در رهِ دلدادگی
در گلِ باغِ تو کنیم زندگی
مهر تو هست مهرِ خدا دادیم
یاد تو رویای غم و شادیم
باز نما قفل درِ بسته را
کاش بخوانی دلِ این خسته را
کیست به غیرِ تو که درمان کند
سختِ جهان را همه آسان کند؟
یوسفِ خوش صورت و سیمای من
خسته ز هجر است زلیخای من
ای که تویی باور توحیدِ ما
پاکترین چهره ی خورشیدِ ما
یادِ تو غوغای دل و جان من
باغِ بهاری به زمستانِ من
وعده ی بر حقِّ الهی بیا
فیصله ی ظلم و تباهی بیا
شاعر : هستی محرابی
- یکشنبه
- 12
- آذر
- 1396
- ساعت
- 7:33
- نوشته شده توسط
- احسان نیکخواه
- شاعر:
-
هستی محرابی
ارسال دیدگاه