آتش گرفتم
شبها فقط ، تا صبح بیداری عزیزم
بانوی من ، سر درد هم داری عزیزم
ای ساده پوشِ من لباست فرق کرده
هر سُرفه ای یک لاله میکاری عزیزم!
شد خواهش نُه ساله ات ، تابوتِ چوبی...
میسازمش از روی ناچاری عزیزم!!
چیزی نمانده از تنت جُز سایه دیگر...
از خانه ام عزم سفر داری عزیزم
آتش گرفتم سوختم ، آن لحظه ایی که...
دیدم تو پُشت در گرفتاری عزیزم !!
با تازیانه ، بارها در بینِ کوچه ...
شد زخمهای پیکرت کاری عزیزم !
دستت شکست و دستِ من را بازکردی
بانوی من خیلی فداکاری عزیزم!
این گریه ی روز و شبت عین جهاد ست
طوفانترین ابری که می باری عزیزم !
وقتی شکایت شد زِ آه و ناله ی تو ...
معلوم شد پیروز پیکاری عزیزم
هردَم نگاهم با نگاهت روبرو شد...
گفتی حسین و ... گریه و زاری عزیزم!
آه از دمی که میشود در بین گودال
خون از گلوی پاره اش جاری عزیزم
- شنبه
- 14
- بهمن
- 1396
- ساعت
- 20:22
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
حسین رحمانی
ارسال دیدگاه