از جفاي تو فلك شكوه شد آغاز، مرا
مكن آزار در اين مانده نفس باز، مرا
اي فلك اين همه جان و تنِ من آزردي
من رضايم ز تو امّا تو رها ساز، مرا
روزهايم همه شب كردي و شبها همه تار
بيش از اين در محن و غصه مينداز، مرا
بي وفايي تو بسيار شد آخر بس كن!
با غل و سِلسِل و زنجير مكن ناز، مرا
باز كن بند از اين مرغِ زمين افتاده
مددي كن تو در اين لحظهي پرواز، مرا
با تنِ زخمي و رنجور چگونه بروم؟
مادر غمزدهام ميكند آواز، مرا
رسم ميهماني زريهي زهرا اين است
تن گلگون، دلِ پر خون، لبِ پر راز، مرا
- دوشنبه
- 20
- فروردین
- 1397
- ساعت
- 19:16
- نوشته شده توسط
- حسن فطرس
- شاعر:
-
حسن ثابت جو
ارسال دیدگاه