چه صبحی بود
چه صبحی بود آن صبح غم انگیز
نمازی ناتمام و ضرب شمشیر
تماس تیغ با فرق عدالت
بدست نا نجیبی اهل تزویر
چه زیبا بود درخون سجده کردن
کشیدن،دیو دنیا را به زنجیر
علی بود وخدا و رستگاری
علی بود ورضا بودن به تقدیر
چو اشقی الاشقیا فرقش دوتاکرد
حدیث مصطفی را گشت تفسیر
نبودش نای رفتن سوی خانه
زپا افتاده بودی آن خدا شیر
بسوی خانه بردندش اصحاب
چو زینب دیدش او را شد زجان سیر
شرر افتاد در کل وجودش
کشید از عمق جانش آه شبگیر
علی در بستربیماری افتاد
فضای خانه اش شد سخت دلگیر
اسماعیل تقوایی
- دوشنبه
- 14
- خرداد
- 1397
- ساعت
- 5:46
- نوشته شده توسط
- اسماعیل تقوائی
- شاعر:
-
اسماعیل تقوایی
ارسال دیدگاه