ستاره ی سحر از بین کهکشان میرفت
و جان ز پیکره ی هفت آسمان میرفت
سحر زمان طلوع است از چه رو خورشید
غروب کرد در آن روز و نیمه جان میرفت؟
به خلق راه خدا را فقط نشان میداد
ولی شبانه و تنها و بی نشان میرفت
اگرچه کوفه پر از گوش کر شده اما
برای گفتن این آخرین اذان میرفت
از آسمان نرسیده به جاش قربانی
ذبیح کوفه خودش سمت امتحان میرفت
شکست پایه ی اسلام در همان لحظه
که از دو پای ولی خدا توان میرفت
نه بین مسجد کوفه که بین آن کوچه
تمام هستی حیدر همان زمان میرفت
غزل تمام نشد ماجرا تمام نشد
به سمت کرببلا تازه داستان میرفت
میان حجمه ی گودال زینبش میدید
عقیق کهنه به انگشت ساربان میرفت...
- دوشنبه
- 14
- خرداد
- 1397
- ساعت
- 18:47
- نوشته شده توسط
- محمدرضا نادعلیان
- شاعر:
-
محمدرضا نادعلیان
ارسال دیدگاه