یادش بخیر شهر و دیاری که داشتم
باغ فدک نه، باغ بهاری که داشتم
با فاطمه اسیر غریبی نمیشدم
یادش بخیر دلبر و یاری که داشتم
زهرا یگانه بود و برایم قرار بود
یادش بخیر تاب و قراری که داشتم
آیینهی جمال خداوندگار بود
یادش بخیر آینه داری که داشتم
با این همه، میان همان کوچههای تنگ
بشکست آن غرور و عیاری که داشتم
دستی پلید آمد و با تازیانهاش
از من گرفت دار و نداری که داشتم
بسکه رمق ز فاطمهام تازیانه برد
افتاد روی خاک، نگاری که داشتم
پر زد پرستوی من و از آشیانه رفت
من ماندم و همان دل زاری که داشتم
اشک من و حسین و حسن بود نیمه شب
شمع و چراغ خاک مزاری که داشتم
ای چاه کوفه، فاطمه را بی هوا زدند
پیش حسن میان همان کوچهها زدند
- پنج شنبه
- 17
- خرداد
- 1397
- ساعت
- 10:57
- نوشته شده توسط
- جواد
- شاعر:
-
رضا باقریان
ارسال دیدگاه