• جمعه 2 آذر 03


حضرت قاسمبن حسن(ع) -(دستام توی دستای عمه م بود )

791

دستام توی دستای عمه م بود
داشتم به بابام فکر میکردم
زیر لبم آروم میگفتم
بابا میرم و بر نمیگردم
از دور میدیدم ته گودال
داشتن عمو مو ذبح میکردن
گفتم به عمه ، دستمو ول کن
این قوم خیلی پست و نامردن
عمه نگاه کن نیزه هاشونو
هی نا منظم تر میشه انگار
اون مردک پست و ببین عمه
چیزی میاره با خودش هربار
دارم میام پیشت عمو جونم
من که نمردم تو بشی تنها
خون حسن دارم تو رگ هام و
تو گوشمه توصیه ی بابا
دستش الهی بشکنه اون که
تیر سه شعبه توی قلبت زد
جون عمو من بر نمیگردم
جون بابام انقد نگو برگرد
آخه چجوری من برم خیمه
وقتی پُره زخم تن پاکت
کاشکی میشد کاری کنم واست
واسه تن بی جون و صد چاکت
از اصغرت کوچیک تر نیستم
انقدر فکر من نباش خوبم
این نیزه ها رو من جای بابام
تو قلب این نامردا میکوبم
بابام که نیست اما خودم هستم
دورت میگردم مثل پروانه
غصه نخور دردت به جون من
این بچه شیرت مرد میدانه
داشت دلبری میکرد با حرفاش
زل زد تو چشمای عمو جونش
شمشیر از بالا رسید و وای
افتاد تو دستای عمو جونش
افتاده بود رو سینه ی ارباب
اما هنوزم محکم و قرصه
با اون صدای خسته و زخمیش
حال عموشو داره میپرسه
یه نیزه دار بی حیای پست
با نیزه سینه هاشونو میدوخت
آخ که دل زینب توی خیمه
بر حال زار مادرش میسوخت
میگفت : نجمه جان ، عروس من
آروم باش ، آروم تر خانوم
فعلا که میدون گرد و خاکه و
از خیمه ها هم هیچی نیست معلوم
صبر کن ، میان داداش و عبدالله
خیمه بازم لبریز نور میشه
میریم مدینه با داداش جونم
بازم بساط خیمه جور میشه
بین همین حرفا صدا اومد
دریایی از خون بود ته گودال
ای وای تنش تا ساعتی دیگه
مثل عمو جونش میشه پامال

  • شنبه
  • 24
  • شهریور
  • 1397
  • ساعت
  • 10:18
  • نوشته شده توسط
  • ابوالفضل عابدی پور

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران