◾ کاروان در راه کوفه و شام
ز ناقله تا که فتادی ز نیزه سر افتاد
تمام اشک غریبی ز چشم تر افتاد
ز روی ناقله عریان رقیه خوابش برد
که مرغ عشق ز شاخه شکسته پر افتاد
به ناله گفت سکینه که خواهرم عمه
میان قافله گم شد کبوترم عمه
شب است و در دل صحرا بگو چکارکنم
نگو سخن تو از این غم به مادرم عمه
خدا کند که نمیرد در این سیاهی شب
خدا کند نرسد نیمهجان او بر لب
خدا کند که ز وحشت دلش نگردد آب
خدا کند که بیفتد ز جسم و جانش تب
نگاه کن که سنان گفت زجر دون برود
برای دخترک گشته لاله گون برود
میان دشت فتاده ز ناقلهی عریان
سه سالهای که به چشمان پر ز خون برود
- جمعه
- 30
- شهریور
- 1397
- ساعت
- 15:15
- نوشته شده توسط
- م-مطلق
- شاعر:
-
مرتضی محمودپور
ارسال دیدگاه