طفل عطشان مرا خنده به رويش نزنيد
زخم چشمی به سفیدی گلويش نزنيد
اصغرم تشنه و بي تاب شده در بغلم
طفل بي تاب مرا تیر به سويش نزنيد
بگذاريد كمي دست به زلفش بكشم
پنجه ي خود به سرِ طره ي مويش نزنيد
اي خدا بي خبران دل نگران است رباب
تير بر حنجره ي طفلِ نکويش نزنيد
پدري مست شده از رخِ طفلِ نازش
سنگ خود را به سر جام و سبويش نزنيد
رسم انسانیت و رسم مروت گم شد
طعنه بر پارکی مشک عمویش نزنید
صید تشنه اگر آمد به سر چشمه نشست
تا که سیراب نشد بر سر جويش نزنيد
- جمعه
- 30
- شهریور
- 1397
- ساعت
- 19:59
- نوشته شده توسط
- حسن فطرس
- شاعر:
-
حسن ثابت جو
ارسال دیدگاه