• جمعه 2 آذر 03

 حسن ثابت جو

مثنوی شهادت حضرت علی اکبر(ع) -(در ميان خيمه هاي كربلا)

1795
1

در ميان خيمه هاي كربلا
بود سلطان جواني در نوا
در خيالِ لحظه اي پرواز بود
با خداوند جهان در راز بود
رفت سوي خيمه اي با شور و شين
تا بگيرد اذن ميدان از حسين
گفت بابا مرحمِ جانم بده
اي پدر تو اذن ميدانم بده
قامتش بوسيد شاه كربلا
اذن میدان داد بر آن مه لقا
*
مظهر عشق خدا شد منجلي
عاقبت راهي ميدان شد علي
دم به دم بابا دعايي مي نمود
شكر الطاف خدايي مي نمود
گفت يارب اين ز نسل كوثرست
نوجوانِ من عليِ اكبرست
شمس رخسارش به مانند نبي ست
نام و اندامش چو بابايم علي ست
اين دلم تا ياد جدم مي نمود
روي ماهش غصه هايم مي زدود
*
رفت آن سرو بلندِ و شیر نرّ
تا كند خیل عدو را در به در
خطبه اي را خواند پيش دشمنان
كرد دل ها را به لرزيدان روان
گفت سوگندم به رب المشرقین
من علي هستم علي بن حسين
هر كه خواهد از حريمش بگذرد
تيغ شمشيرم دلش را مي دَرَد
*
گشت مشغول ستيز و كار و زار
شد سيه پيش عدو اين روزگار
کُشت صدها از تبار ظالمين
همچو جدّ خود امير المؤمنين
خسته گشت و جسم او بي تاب شد
تشنه كام ِقطره اي از آب شد
آمد از ميدان به سوي خيمه گاه
قطره ي آبي طلب كردش ز شاه
گفت بابا، گر كمي آبم دهي
قوّتي بر حالِ بي تابم دهي
مي شود اين خستگي از ديده پاك
مي کنم جمعی ز لشكر را هلاك
گفت بابايش حسينِ تشنه لب
از من تشنه مكن آبي طلب
لحظه اي ديگر به سوز و اشك و آه
مي روي دلبند من سوي اله
عشق جدم درّ نايابت كند
او به دست خويش سيرابت كند
بر دهان بنهاد مولاي جهان
آن زبانِ حضرت شيرين زبان
يعني اي آرامِ جانم اي پسر
از تو باشم من دهان خشكيده تر
يعني ای تشنه كه هستي در برم
گر تو عطشاني منم عطشان ترم
او ميِ خود را بَرِ ساغر گذاشت
بر دهانِ عشق انگشتر گذاشت
قوّت آمد سوي اندامِ علي
پر شد از جام پدر جامِ علي
*
رفت فرزندش به سوي تيغ و تير
كرد جنگي سرتر از صدها دلير
لرزه آمد بر وجود دشمنان
از علي اكبر همان شيرِ ژيان
ناگهان ملعوني از معلونيان
آمد از پشت كمينش در ميان
گفت جان را مي گذارم پاي او
تا گذارم داغ بر باباي او
زد به تيغي بر سرِ پورِ حسين
بر سر آهوي پر شورِ حسين
ناگهان دنيا به چشمش تار شد
ناله اي سر داد کارش زار شد
تا دو دست آويخت بر يالِ عقاب
خون سر را ريخت بر بالِ عقاب
چشم اسبش گشت از خونش كبود
اسب راه خيمه ها را گم نمود
*
اي خدا اين اسب بين لشكر است
راكب آن نورِ چشمِ كوثر است
اي حراميان چرا تير و سنان
اين همه آن هم به جسمي نیمه جان
نعره ي شيري ز سوي خيمه ها
كرد صحرا را حريم لرزه ها
شاه در اوج عزايش ناله كرد
آمد و كفار را آواره كرد
رفت بالاي سر آهوي خويش
خاكِ ماتم ريخت بر گيسوي خويش
دشمنان با اينكه ترسان گشته اند
ليك از اين غصه خندان گشته اند
هر كه با خود ساز و سرنا مي زند
نغمه ي شادي به هر جا مي زند
*
گفت بابا با پسر اي خسته جان
خيز تا با هم رويم از اين ميان
كار دشمن عمر من را كم كند
خنده هاشان قامتم را خم كند
خواست تا او را برد سوي خيام
كرد با قدي خميده او قيام
جسم او برداشت از اين سرزمين
قطعه ای مي ماند آن سو برزمين
گريه آمد بر دو چشم شاه دین
گفت با معبود، رب العالمین
اي خدا رفت از كفم تازه جوان
بعد از اين نفرين بر اين دارِ جهان
اي جوانان بني هاشم خبر
مرهمی باشید بر داغ پدر
ای که از نسل خود پیغمبرید
شبه احمد را به خیمه آورید
اين گلي را كه چو لاله پرپر است
روح و ريحانم عليِ‌ اكبر است
جانِ فطرس تشنه ي يك جامِ اوست
بر لبش پيوسته ذكرِ نامِ اوست

  • جمعه
  • 30
  • شهریور
  • 1397
  • ساعت
  • 22:20
  • نوشته شده توسط
  • حسن فطرس

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران