سایه ی راس تو تا بر سرم ای یار افتاد
آسمان از غم تو بر سرم ای یار افتاد
کوفیان بر من و بر گریه ی من می خندند
گل افسرده ی تو بین دو صد خار افتاد
تا که هجده سر ببریده به نی دیدم من
یادم از عمر کمِ مادر بیمار افتاد
کوفیان راس تو را بر سر نیزه بستند
ولی ازغصه دگر،قلب من از کار افتاد
همه ی شهر به من طعنه زنان می گویند
گذر دخت علی بر سرِ بازار افتاد
چادرم پاره شد از بس که به من سنگ زدند
تاکه دید از سر نی،راس علمدار افتاد
از تو ای یار چه پنهان که دو چشمم تار است
هیچ دانی که به روزم،به شب تار افتاد
******
شائق
- شنبه
- 31
- شهریور
- 1397
- ساعت
- 23:58
- نوشته شده توسط
- میرکمال
- شاعر:
-
محمود اسدی
ارسال دیدگاه