انس اگر حكم براند به سخن حاجت نیست
دیده گر بوسه بلد شد به دهن حاجت نیست
این كه گویند من و او به یكی پیرهنیم
عین حق است و لیكن به بدن حاجت نیست
كفن من به جزا پرچم صلح من و تو ست
ور نه آن قدر كه گویی به كفن حاجت نیست
از همین دور به یك ناله طوافت كردم
دل چو احرام فغان بست به تن حاجت نیست
دل مگو پاره ی خون است كه در دست شماست
با دل ما به عقیقی ز یمن حاجت نیست
تو وكیل منی ای داد رس جن و بشر
در صف حشر چو آیی تو به من حاجت نیست
مست و طناز، سر معركه باز آمده ای
خون مگر مانده كه با تیغ فراز آمده ای
سر پر نشئه ی ما شیشه ی پُر باده ی توست
این هم از لطف تو و حسن خدا داده ی تو ست
من ز یك (اَدَّ بَنی ربّیِ) تو فهمیدم
خلق جبرئیل امین مشق شب ساده ی تو ست
درس پس می دهد این طوطی آئینه پرست
من یقین كرده ام این مرغ فرستاده ی توست
گردن جام نوشتند گناهی كه مراست
این هم از خاصیت ساغر آماده ی توست
وصف قد تو محالی است كه من می دانم
سرو، پیش تو نهالی است كه من می دانم
ختم بر خیر شود گردن آهوی نظر
ابرویت تیغ قتالی ست كه من می دانم
امر كردی كه تقیه ز سیاهی بكند
ور نه خورشید بلالی ست كه من می دانم
تو لبش بوسی و او پای به دوش تو زند
این علی مرد كمالی ست كه من می دانم
آمده تا كه مروری كند از درس ازل
وحی جبرئیل سئوالی است كه من می دانم
پدر خاك چو گفتند به داماد رسول
نه فلك چرخ سفالی ست كه من می دانم
هر كجا هست دم از شیر خدا باید زد
چون به دخت تو جلالی است كه من می دانم
غرض از هر دو جهان قامت بالای تو بود
غرض از خلق علی، خلقت زهرای تو بود
كیستی ای كه مرا تازه تر از هر نفسی
چیستی ای كه مرا روشنی پیش و پسی
من به پابوس تو از راه دراز آمده ام
شب محیاست بده زلف به دستم قبسی
دشمن شیر خدا نیز به پاكی برسد
گر مطهر شود از آب مضاعف نَجسی
مگرش سامری آواز در آرد ور نه
گاو را حق ندهد منصب صاحب نفسی
یا بزن با دم خود یا به دم تیغ علی
یسَّرَ الله طریقا بِكَ یا ملتَمَسی
تو نبوغ ازلی، طیف خلایق ماتت
انبیا كاسه به دستان صف خیراتت
چشم بد دور، عجب فتنه دوران شده ای
بر سر معركه بس رهزن ایمان شده ای
نیمه شب آمده ای درد كشان موی فشان
این چه وقت است كه غداره كش جان شده ای
باید امروز رخت سرخ تر از مِی می شد
چون كه تو حاصل مستی امامان شده ای
سعی در پوشش خود كم بكن ای شمس جلی
بس كه پر نوری، از این فرش نمایان شده ای
امرت از روز ازل بر همگان واجب شد
پاسدار حرمت شخص ابوطالب شد
مست و شب گرد شدم كیست بگیرد ما را
مستحق شررم، كیست دهد صهبا را
دادِ مجنون دل آزاده در آمد كه چرا
باز تكرار كنی قافیه لیلا را
با علی غار برو، با دگری غار مرو
محرم خَشیتِ الله مكن ترسا را
آن كه در مهد، تو را خواند ز آیاتی چند
بعد از این نیز شود بر سر دوش تو بلند
چه مبارك سحری بود و چه فرخنده شبی
كه نبی شد پسر آمنه، ماه عربی
بعثتی كرد كه ابلیس طمع كرد به عفو
رحمتی كرد كه خاموش شود هر غضبی
بعثتی نیز رسول غم یحیی دارد
جای حیدر شده همراه بر او زِینِ اَبی
خوش رَوی ای پسر فاطمه اما به خدا
طاقت زینب تو نیست كمی بی ادبی
ترسم این بار اگر گوش به خواهر ندهی
خون كند چوب یزیدی ز تو دندان و لبی
چون كه جان می دهد امروز ز تب كردن تو
چه كند زینب تو با سر دور از تن تو
شاعر:محمد سهرابی
- یکشنبه
- 5
- شهریور
- 1391
- ساعت
- 15:46
- نوشته شده توسط
- علی
ارسال دیدگاه