نگاهِ مُبهَمی امشب به آسمان داری
خدا به خیر کند نیتی نهان داری
چه دیدهای که شدی سیر از من و بابا
که قصدِ شعله کشیدن به باغمان داری
حسین این طرف و آن طرف حسن... انگار
خدا نکرده سرِ تَرکِ این و آن داری
بس است دستهیِ دستاس هم پُر از خون شد
اگر غلط نکنم قصدِ پختِ نان داری
هزار شکر که دست تو لرزشی دارد
دلم خوش است عزیزم کمی تکان داری
نوازشم مکن از طرز شانه ات پیداست
میانِ سینهیِ خود دردِ بی امان داری
که چند دنده فقط سالم است ، باقی نَه
چقدر زخم و تَرَک رویِ استخوان داری
شکست دستِ تو را قنفذ و نَفَس میزد
هنوز نامِ علی باز بر زبان داری
مغیره میزد و میگفت خستهام کردی
که بعدِ این همه ضربه هنوز جان داری
شما چهار بهشتید پس چرا سه کفن؟
چقدر حرف نگفته برایمان داری
وصیتت شده تا از حسین نوحه کنم
شب است و باز پرستارِ روضه خوان داری
نَفَس بده که بگویم چه گفتهای با من
غروب میشود و تو نَفَسزنان داری...
...به روی خیمهی پُر شعله خاک میریزی
که چند دخترِ نوپا در آن میان داری
دو دستِ دخترکی رویِ گوشها میگفت:
تو هم به رویِ سرت زخمِ خیزران داری
تو دست بر سر او میکشی و میگوئی
چه قدر لختهیِ خون بِینِ گیسوان داری
رُباب در بغلت ضجه میزند بی بی
به نیزه دار بگو طفلِ بی زبان داری
- پنج شنبه
- 24
- آبان
- 1397
- ساعت
- 20:27
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه