در شهر کوفه مردی ، غمگین نماز می کرد
با خالق دو چشمش ، راز و نیاز می کرد
افشاء برای دیوار، در کوفه راز می کرد
لب را برای شکوه، از کوفه باز می کرد
ای شهر بی وفایی، ای مردم منافق
بهر دو روز دنیا، دلبستگان عاشق
با نامه های بسیار، من را فریب دادید
حکم از برای مرگ، خدّالتّریب دادید
رفت و کنار بیتی، بنشست چون یتیمان
از تشنگی لبانش، خشکیده شد فراوان
ناگه زنی ز خانه، آمد برون و پرسید
ای خسته از زمانه، اینجا چرا نشستید؟
گفتا که من غریبم ، دشمن نِیَم حبیبم
بر درد دین مردم، حقا که من طبیبم
برخیز ای مسلمان، بگذار پا بدیده
برخیز کز دو چشمم، بهر تو خون چکیده
لب تشنه بود مسلم، آورد بهر او آب
جسمش ز تشنه ماندن ، دیگر نبود در تاب
امّا ز دردِ ارباب، بسیار دیده تر کرد
از داغِ عشق او هم، شب را به گریه سر کرد
شاعر:وحید قاسمی
- دوشنبه
- 6
- شهریور
- 1391
- ساعت
- 13:1
- نوشته شده توسط
- علی
ارسال دیدگاه