دل خون ز نامردی این نا مردمانم
در شهر کوفه بی پناه و بی امانم
این جا به نامردی عجب مشهور گشته
چشم و دل نا مردمانش کور گشته
از غصه من سر می گذارم روی دیوار
از فکر این جا آمدن بیرون شو ای یار
باید بساط قتل تو بر پا شود زود
آهنگری تیر سه شعبه در کفش بود
آهنگری سر نیزه و شمشیر می ساخت
طرح عمود آهنین در کوره انداخت
این جا صفات مردم خناس دارند
نقشه برای کشتن عباس دارند
شمشیر و سنگ و نیزه بار اُشتران شد
دیگر بهار قاسم و اکبر خزان شد
این جا خیال مردم از قتل تو تخت است
فکر اسیری رفتن زینب چه سخت است
آیینشان با سکه و درهم فروشی ست
فردا کنار راس تو هم باده نوشی ست
یاد از رخ نیلی زهرا مادرت کن
فکری برای گوش های دخترت کن
باد صبا این را بگو تو نزد دلدار
از فکر کوفه آمدن بیرون شو ای یار
شاعر:رضا محمدی
- دوشنبه
- 6
- شهریور
- 1391
- ساعت
- 15:34
- نوشته شده توسط
- علی
ارسال دیدگاه