قلب خورشید به پای خبرش درد گرفت
جگر ماه ز سوز سحرش درد گرفت
نیمه شب بود به آن خانه هجوم آوردند
ابر از گریه بر او چشم ترش درد گرفت
باز هم،باز به یک زخم نمک پاشیدند
دستی از جای طناب و اثرش درد گرفت
پیرمرد است،بفهمید،مراعات کنید
نکش اینقدر مسلمان کمرش درد گرفت
خسته شد صبر کن آقا نفسی تازه کند
بسکه افتاد زمین بال و پرش درد گرفت
بی عمامه و عبا،پای برهنه ست،نزن
تازیانه نزن اینقدر سرش درد گرفت
روضه ی حضرت صادق چه گریزی دارد
پدری خورد زمین و کمرش درد گرفت
ارباً اربا وسط دشت تن اکبر بود
در غمش کل وجود پدرش درد گرفت
- چهارشنبه
- 15
- اسفند
- 1397
- ساعت
- 18:18
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
محسن صرامی
ارسال دیدگاه