ای مرگ احلی من عسل در باور تو
بنگر عمو گریان نشسته در بر تو
ای بسمل عطشان در خون آرمیده
با من بگو اخر چه شد بال و پر تو
تو چشم تیز نیزه ها را خیره کردی
جانم فدای پهلوی افسونگر تو
دیدم عدو مویت میان پنجه دارد
با خنجر افتاده به جان حنجر تو
غارتگرانه چشم بر جسم تو دارند
همچون غنیمت گشته گنج پیکر تو
گفتم نقابت را مزن بالا که این قوم
دزدند و می دزدند رخشان گوهر تو
گویا ز جنگ سنگ بر گشتی عمو جان
این جای سنگ کیست مانده بر سر تو
این گرگهای تشنه خون یتیمان
جمعند از چه جملگی دور و بر تو
ای کاش نجمه در حرم نشنیده باشد
آوای مردم یا عموی آخر تو
شاعر:مصطفی متولی
- یکشنبه
- 12
- شهریور
- 1391
- ساعت
- 16:32
- نوشته شده توسط
- علی
ارسال دیدگاه