خسته از جمعه هاي تكراري
خسته از بي غمي و بي عاري
بي خبر هستم از تو و از خود
خسته ام ،خسته از خودم، آري
حال مجهول و مبهمي دارم
خونِ دل از دو ديده ام جاري
بي خبر مانده ام ز احوالت
تو ولي از دلم خبر داري
عمر بي تو چه بي ثمر طي شد
عمر نه ، زندگي اجباري
از جواني به خويش ميگفتم
ميكنم عاقبت تو را ياري
روزگار ِ وصالت اما حيف
نرسيد و نشد كنم كاري
ناله هايم به گوش تو نرسيد؟
يا كه از من ملول و بيزاري؟
آرزوي تو را برم در گور
مثل من هست و بود بسياري
(رضا فراهاني)
- دوشنبه
- 13
- شهریور
- 1391
- ساعت
- 13:4
- نوشته شده توسط
- جواد
ارسال دیدگاه