فکر بلبل همه آن است که گل شد يارش
گل در انديشه كه چون عشوه كند در كارش
دلربايي همه آن نيست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش
جاي آن است که خون موج زند در دل لعل
زين تغابن که خزف ميشکند بازارش
بلبل از فيض گل آموخت سخن ، ور نه نبود
اين همه قول و غزل تعبيه در منقارش
اي که در کوچه معشوقه ي ما ميگذري
بر حذر باش که سر ميشکند ديوارش
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدايا به سلامت دارش
صحبت عافيتت گر چه خوش افتاد اي دل
جانب عشق عزيز است فرومگذارش
صوفي سرخوش از اين دست که کج کرد کلاه
به دو جام دگر آشفته شود دستارش
دل حافظ که به ديدار تو خوگر شده بود
نازپرورد وصال است مجو آزارش
(حافظ)
- دوشنبه
- 13
- شهریور
- 1391
- ساعت
- 15:26
- نوشته شده توسط
- جواد
ارسال دیدگاه