• دوشنبه 3 دی 03


اشعار شهادت حضرت علی اکبر(ع)،(دور چون بر آل پیغمبر رسید)

3551

دور چون بر آل پیغمبر رسید

اولین جام بلا اكبر چشید

اكبر آن آئینه رخسار جد

هیجده ساله جوان سر و قد

 

در مناى طف ذبیح بى بدا

ذبح اسمعیل را كبش فدا

برده در حسن ازمه كنعان گرو

قصه هابیل ویحیى كرده نو

دید چون خصمان گروه‏ اندر گروه

مانده بى یاور شه حیدر شكوه

با ادب بوسید پاى شاه را

روشنائى بخش مهر و ماه را

كاى زمان امر كن در دست تو

هستى عالم طفیل هست تو

رخصتم ده تا وداع جان كنم

جان در این قربانكده قربان كنم

چند باید دید یاران غرق خون

خاك غم بر فرق این عیش زبون

چند باید زیست بى روى مهان

زندگى ننگست زین پس درجهان

واهلم اى جان فداى جان تو

كه كنم این جان بلا گران تو

بی تو ما را زندگى بى حاصل است

كه حیات كشور تن با دل است

تو همى مان كه دل عالم توئى

مایه عیش بنى آدم توئى

دارم اندر سر هواى وصل دوست

كه سرا پاى وجودم یاد اوست

وصل جانان گرچه عود و آتش است

لیك من مستسقیم آبم خوشست 

وقت آن آمد كه ترك جان كنم

رو به خلوت خانه جانان كنم

شاه دستار نبى بستش به سر

ساز و برگ جنگ پوشاندش ببر

كرد دستارش دو شقه از دوسو

بوسه‏ها دادش چو قربانى بر او

گفت بشتاب اى ذبیح كوى عشق

تا خورى آب حیات از جوى عشق

اى سیم قربانى آل خلیل

از نژاد مصطفى اول قتیل

حكم یزدان آن دو را زنده خواست

كاین قبا آید به بالاى تو راست

زان كه بهر این شرف فرد مجید

غیر آل مصطفى در خور ندید

رو به خیمه خواهران بدرود كرد

مادر از دیدار خود خوشنود كن

رو برو نِه زینب و كلثوم را

دیده مى بوس اصغر مغموم را

شاهزاده شد سوى خیمه روان

گفت نالان كى بلاكش بانوان

هین فرازآئید بدرودم كنید

سوى قربانگه روان زودم كنید

وقت بس دیر است و ترسم از بدا

همچو اسماعیل و آن كبش فدا

الوداع اى خواهران زار من

كه بود این واپسین دیدار من

خواست چون رفتن به میدان و غا

در حرم شور قیامت شد به پا

شد زآهنگ نواى الفراق

راست بر اوج فلك شور از عراق

شبه پیغمبر چون زد پا در ركاب

بال و پر بگشود چون رفرف عقاب

از حرم بر شد سوى معراج عشق

بر سر از شور شهادت تاج عشق

كوى جانان مسجد اقصاى او

خاك و خون قوسین او ادناى او

گفت شاه دین به زارى كاى اله

باش بر این قوم كافر دل گواه

كز نژاد مصطفى ختم رسل

شد غلامى سوى این قوم عتل

خَلق و خُلق و منطق آن پاك راى

جمع دروى همچو اندر مصحف آى

هر كه را بود اشتیاق روى او

روى ازین آئینه كردى سوى او

آرى آرى چون رود گل در حجاب

بوى گل را از كه جویند از گلاب

آن كه گم شد یوسف سیمین تنش

بوى او دریابد از پیراهنش

زان سپس با پور سعد بد نژاد

گفت با بیغاره آن سالار راد

حق كنادت قطع پیوند اى جهول

كه نمودى قطع پیوند رسول

شاهزاده شد به میدانگه روان

بانوان اندر قضاى او نوان

حقه لب بر ستایش كرد باز

كه منم فرزند سالار حجاز

من على بن الحسین اكبرم

نور چشم زاده پیغمبرم

حیدر كرار باشد جد من

مظهر نور نبوت خد من

من سلیل طایر لاهوتیم

كز صفیر اوست نطق طوطیم

شبه وى در خلق و خلق و منطقم

كوكب صبحم نبوت مشرقم

در شجاعت وارث شاهى مجید

كایزدش بهر ولایت برگزید

روش مرآت جمال لایزال

خودنمائى كرد دروى ذوالجلال

باب من باشد حسین آن شاه عشق

كه نموده عاشقان را راه عشق

جرعه نوشیده از جام الست

شسته جز ساقى دو دست از هر چه هست

عشق صهبا و شهادت جام اوست

در ره حق تشنه كامى كام اوست

آفتاب عشق و نیزه شرق او

هشته ایزد دست خود بر فرق او

وین عجب تر كه خود او دست حقست

فرق دست از فرق جهل مطلقست

تیغ من باشد سلیل ذوالفقار

كه سلیل حیدرم در كار زار

آمدم تا خود فداى شه كنم

جان فداى نفس ثار الله كنم

این بگفت و صارم جوشن شكاف

بالب تشنه بر آهخت از غلاف

آنچه میر بدر با كفار كرد

سبط حیدر اندر آن پیكار كرد

بس كه آن شیر دلاور یك تنه

زد یلان را میسره بر میمنه

پر دلان را شد دل اندر سینه خون

لخت لخت ازچشم جوشن شد برون

شیر بچه از عطش بى‏تاب شد

با لب خشكیده سوى باب شد

گفت شاها تشنگى تابم ربود

آمدم نك سویت اى دریاى جود

اى روان تشنگان را سلسبیل

عیل صبرى هل الى ماء سبیل

برده نقل آهن و تاب هجیر

صبرم از پا دستگیرا دستگیر

شه زبان اوگرفت اندر دهان

گوهرى در درج لعل آمد نهان

تر نكرده كام از او ماه عرب

ماهى از دریا بر آمد خشك لب

گفت گریان اى عجب خاكم به سر

كام تو باشد زمن خشكیده‏تر

آب در دریا و ماهى تشنه كام

تشنگان را آب خوش بادا حرام

نى كه دل خون با دریا را چو نیل

بى تو اى ساقى كوثر را سلیل

شاه جم شوكت گرفت اندر برش

هشت بر درج گهر انگشترش

شد ز آب هفت دریا شسته دست

سوى بزم رزمگه سرشار و مست

موج تیغ آن سلیل ارجمند

لطمه بر دریاى لشگر گه فكند

سوختى كیهان ز برق تیغ او

گرنه خون باریدى از پى میخ او

گفت با خیل سپهسالار جنگ

چند باید بست بر خود طوق ننگ

عارتان باد اى یلان كار زار

كه شود مغلوب یك تن صد هزار

هین فروبارید باران خدنك

عرصه رابر این جوان دارید تنك

آهوى دشت حرم زان دار و گیر

چون هما پر بست از پیكان تیر

ارغوان زارى شد آن جسم فكار

عشق را آرى چنین باید بهار

حیدرانه گرم جنگ آن شیر مست

منقذ آمد ناگهان تیرى به دست

فرق زاد نایب رب الفلق

از قفا با تیغ بران كرد عشق

برد از دستش عنان اختیار

تشنگى و زخم‏هاى بى شمار

گفت با خود آن سلیل مصطفى

اكبرا شد عهد را وقت وفا

مرغ جان از حبس تن دلگیر شد

وعده دیدار جانان دیر شد

چون نهادت بخت بر سر تاج عشق

هان بران رفرف سوى معراج عشق

عشق شمشیرى كه بر سر مى‏زند

حلقه وصل است بر در میزند

عید قربان است و این كوه منا

اى ذبیح عشق در خون كن شنا

چشم بر راهند احباب كرام

اندرین غم خانه كمتر كن مقام

مرغزار وصل را فصل گلست

راغ پر نسرین و سرو و سنبل است

هین بران تا جا در آن بستان كنى

سیر سرو و سنبل و ریحان كنى

همرهان رفتند ماندى باز پس

اكبرا چالاك­تر میران فرس

شد قتیل عشق را چون وقت سوق

دست‏ها بر جید باره كرد طوق

هر فریقى هبر او كردى گذر

مى‏زدندش تیر و تیغ و جانشگر

با زبان لابه آن قربان عشق

رو به خیمه كرد كاى سلطان عشق

دور عیش و كامرانى شد تمام

وقت مرگست اى پدر بادت سلام

اى پدر اینك رسول داورم

داد جامى از شراب كوثرم

تا ابد گردم از آن پیمانه مست

جام دیگر بهر تو دارد به دست

شد زخیمه تاخت باره با شتاب

دید حیران اندر آن صحرا عقاب

برگ زین برگشته بگسسته لجام

آسمانى لیك بى بدر تمام

دیده روى یوسفى را چون بشیر

لیك در چنگال گرگانش اسیر

یا غرابى كه ز هابیلى خبر

با نعیب آورده سوى بوالبشر

شد پدر را سوى یوسف رهنمون

آن بشیر امامیان خاك و خون

دید آن بالیده سرو نازنین

او فتاده در میان دشت كین

گلشنى نورسته اندام تنش

زخم پیكان غنچه‏هاى گلشنش

با همه آهن دلى گریان بر او

چشم جوشن اشك خونین مو به مو

كرده چون اكلیل زیب فرق سر

شبه احمد معجز شق القمر

چهر عالم تاب بنهادش به چهر

شد جهان تار از قرآن ماه و مهر

سر نهادش بر سر زانوى ناز

گفت كاى بالیده سرو سر فراز

چون شد آن بالینت در باغ حسن

اى بدل بنهاده مه را داغ حسن

اى درخشان اختر برج شرف

چون شدى سهم حوادث را هدف

اى به طرف دیده خالى جان تو

خیز تا بینم قد و بالاى تو

مادران وخواهران پر غمت

مى‏برد نك انتظار مقدمت

اى نگارین آهوى مشگین من

با تو روشن چشم عالم بین من

این بیابان جای خواب ناز نیست

كایمن از صیاد تیر انداز نیست

خیز تا بیرون از این صحرا رویم

نك به سوى خیمه لیلى رویم

رفتى و بردى ز چشم باب خواب

اكبرا بى توجهان بادا خراب

گفتمت باشى مرا تو دستگیر

اى تو یوسف من تو را یعقوب پیر

تو سفر كردى و آسودى ز غم

من در این وادى گرفتار الم

شاهزاده چون صداى شه شنفت

از شعف چون غنچه خندان شگفت

چشم حسرت باز سوى باب كرد

شاه را بدورد گفت و خواب كرد

زینب از خیمه بر آمد با قلق

دید ماهى خفته در زیر شفق

از جگر نالید كاى ماه تمام

بى تو بر من زندگى بادا حرام

شه به سوى خیمه آوردش ز دشت

وه چه گویم من چه بر لیلى گذشت

 

 

شاعر:نیر تبریزی

  • دوشنبه
  • 13
  • شهریور
  • 1391
  • ساعت
  • 16:49
  • نوشته شده توسط
  • علی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران