یست این پنهان مرا در جان و تن
کز زبان من همی گوید سخن
این که گوید از لب من راز، کیست؟
بنگرید این صاحب آواز کیست؟
متصلتر با همه دوری به من
از نگه با چشم و از لب با سخن
گوید او چون شاهدی صاحب جمال
حسن خود بیند به سرحد کمال
از برای خودنمائی صبح و شام
سر بر آرد گه ز برزن گه ز بام
با خدنگ غمزه صید دل کند
دید هر جا طایری، بسمل کند
لاجرم آن شاهد بالا و پست
با کمال دلربائی در الست
غمزهاش را قابل تیری نبود
لایق پیکانش، نخجیری نبود
ماسوا آئینهی آن رو شدند
مظهر آن طلعت دلجو شدند
پس جمال خویش در آئینه دید
روی زیبا دید و عشق آمد پدید
مدتی آن عشق بینام و نشان
بد معلق در فضای لامکان
دلنشین خویش ماوائی نداشت
تا در او منزل کند، جائی نداشت
بهر منزل بیقراری ساز کرد
طالبان خویش را آواز کرد
چون که یکسر طالبان را جمع ساخت
جمله را پروانه، خود را شمع ساخت
جلوهای کرد از یمین و از یسار
دوزخی و جنتی کرد آشکار
جنتی خاطرنواز و دلفروز
دوزخی دشمن گداز و غیر سوز
ساقئی با ساغری چون آفتاب
آمد و عشق اندر آن ساغر، شراب
همچو این می خوشگوار و صاف نیست
ترک این می گفتن از انصاف نیست
حبذا زین می که هر کس مست اوست
خلقت اشیا، مقام پست اوست
هر که این می خورد جهل از کف بهشت
گام اول پای کوبد در بهشت
جملهی ذرات از جا خاستند
ساغر می را ز ساقی خواستند
بار دیگر آمد از ساقی صدا
طالب آن جام را برزد ندا
ای که از جان طالب این بادهای
بهر آشامیدنش آمادهای؟
گرچه این می را دو صد مستی بود
«نیست» را سرمایهی «هستی» بود
درد و رنج و غصه را آماده شو
بعد از آن، آمادهی این باده شو
این نه جام عشرت این جام ولاست
درد او درد است و صاف او بلاست
ذرهای شد زان سعادت کامیاب
زان بتابید از ضمیرش آفتاب
جرعهای هم ریخت ز آن ساغر به خاک
ز آن سبب شد مدفن تنهای پاک
تر شد آن یک را لب این یک را گلو
وز گلوی کس نرفت آن می فرو
بود آن می از تغیر در خروش
در دل ساغر چو می در خم به جوش
چون موافق با لب همدم نشد
آن همه خوردند و اصلا کم نشد
باز ساقی برکشید از دل خروش
گفت: ای صافی دلان درد نوش
مرد خواهم همتی عالی کند
ساغر ما را ز می خالی کند
انبیا و اولیا را با نیاز
شد به ساغر، گردن خواهش دراز
جمله را دل در طلب چون خم به جوش
لیکن آن سرخیل مخموران خموش
سر به بالا یک سر از برنا و پیر
لیکن آن منظور ساقی سر بزیر
هر یک از جان همتی بگماشتند
جرعهای از آن قدح برداشتند
باز بود آن جام عشق ذوالجلال
همچنان در دست ساقی مال مال
جام بر کف منتظر ساقی هنوز
الله الله غیرت آمد غیر سوز
ساقیا لبریز کن ساغر ز می
انتظار بادهخواران تا به کی؟
تازه مست جورکش را دور کن
می به ساغر تا به خط جور کن
می به شط بصره و بغداد ده
نی به خط بصره و بغداد ده
شط می را جز شناور بط نیم
از حریفان فرودین خط نیم
باز ساقی گفت: تا چند انتظار؟
ای حریفت لا ابالی سر برآر
ای قدح پیما، درآ، هوئی بزن
گوی چوگانت سرم، گویی بزن
چون بموقع ساقیش درخواست کرد
پیر میخواران ز جا قد راست کرد
زینت افزای بساط نشأتین
سرور سر خیل مخموران حسین
گفت: آن کس را که میجوئی منم
بادهخواری را که میگوئی منم
شرطهایش را یکایک گوش کرد
ساغر می را تمامی نوش کرد
باز گفت: از این شراب خوشگوار
دیگرت گر هست یک ساغر بیار
دیگر از ساقی نشان باقی نبود
زآنکه آن میخواره جز ساقی نبود
خود به معنی باده بود و جام بود
گر به صورت رند درد آشام بود
شد تهی بزم از منی و از توئی
اتحاد آمد، بیکسو شد دوئی
وه که این مطلب ندارد انتها
قصه را سررشته از کف شد رها
وای وای این دل گرانجانی گرفت
این فرشته، خوی حیوانی گرفت
آنکه پنهان بد مرا در تن چه شد؟
آن سخنگوی از زبان من چه شد؟
من کیم گردی ز خاک انگیخته
قالبی از آب و از گل ریخته
کوزهای بنهاده در راه صبا
ای عجب آبی هدر، خاکی هبا
من کیم موجی ز دریا خاسته
قالبی افزوده، روحی کاسته
عاجزی محوی عجولی، جاهلی
مضطری، ماتی، فضولی، کاهلی
نک حقیقت آمد و طی شد مجاز
شو خمش، گوینده گفتن کرد ساز
ای به حیرت مانده اندر شام داج (1)
آفتاب آمد برون اطفی السراج(2)
باز گوید رسم عاشق این بود
بلکه این معشوق را آئین بود
چون دل عشاق را در قید کرد
خودنمائی کرد و دلها صید کرد
امتحانشان را ز روی سر خوشی
پیش گیرد شیوهی عاشق کشی
در بیابان جنونشان سر دهد
ره به کوی عقلشان کمتر دهد
دوست میدارد دل پر دردشان
اشکهای سرخ و روی زردشان
دل پریشانشان کند چون زلف خویش
زآنکه عاشق را دلی باید پریش
خم کند شان قامت مانند تیر
روی چون گلشان کند همچون زریر
تا گریزد هر که او نالایق است
درد را منکر طرب را شایق است
وآنکه را ثابت قدم بیند به راه
از محبت میکند بر وی نگاه
اندک اندک میکشاند سوی خویش
میدهد راهش به سوی کوی خویش
بدهدش ره در شبستان وصال
بخشد او را هر صفات و هر خصال
متحد گردند با هم این و آن
هر دو را موئی نگنجد در میان
مینیارد کس به وحدتشان شکی
عاشق و معشوق میگردد یکی
ـــــــــــــــــــــــ
[1] داج: تاریک.
[2] اطفی السراج: چراغ را خاموش کن.
- چهارشنبه
- 28
- فروردین
- 1398
- ساعت
- 12:33
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
ارسال دیدگاه