مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
به چشم من همه از من بزرگوارترند
به خواب نیز ندیدم که بهترین باشم...
نمیشود ز سرم سایۀ تواضع دور
گر آفتاب شوم باز هم همین باشم
نشستهاند به سکّوی آسمان، یاران
عروج من همه این بس که بر زمین باشم...
هوای مال نکردم که خون دل بخورم
خیال جاه ندارم که در کمین باشم
رفیقِ نغمۀ مستانِ راستگو بودم
مرید غیرت پیرانِ راستین باشم...
درخت شعر مرا بار، جز تواضع نیست
مرا کمال همین بس، که خوشهچین باشم...
نجات داد مرا سایۀ ولای علی
علی نخواست سرافکنده، شرمگین باشم...
علی نخواست بیفتم به آستانۀ خلق
دچار منّت هر کهنهآستین باشم
علی زدود غبار از وجود تاریکم
علی نخواست گرهگیر کفر و کین باشم
یقین که دست علی، دست راستین خداست
اگر هلاک کنندم بر این یقین باشم
بر این مکاشفه از روز اولین بودم
بر این مشاهده تا شام واپسین باشم...
فدای تربتش، آن تربت غریب شوم!
گدای خانهاش، آن خانۀ گلین باشم
مگر علی نپسندد، وگرنه تا هستم
غلام حلقه به گوش امام دین باشم...
- پنج شنبه
- 19
- اردیبهشت
- 1398
- ساعت
- 16:48
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
مرتضی امیری اسفندقه
ارسال دیدگاه