هرچند در عمرت به جز غربت ندیدم
امشب غمی در بین چشمانت ندیدم
آشفته ام کرده است اوضاع خرابت
حتی طبیب کوفه هم کرده جوابت
دیدی که آخر هردعایم بی اثر شد
از دستمال زرد رویت زردتر شد
امشب یتیمان دیده را یک دم نبستند
با کاسه های شیر پست در نشستند
امشب خودت پرکرده ای دوروبرم را
دست ابالفضلت سپردی معجرم را
ساکت نمان قدری برایم درددل کن
با زینب زار خودت هم درد دل کن
با من بگو این روضه های خط به خط را
سی سال تنها بودن و بی خوابی ات را
از روزهای بی کسی بوتراب و..
در شهر پیغمبر سلام بی جواب و..
از کینه های مردم بدباور شام
از سب و لعن تو سر هر منبر شام
یادی کن از دار السلام بین اتش
از آن جنایت های تام بین اتش
از اتفاقی که سر هر کوچه افتاد
از همسری که همسرش در کوچه افتاد
از بازویی که با غلاف از کار افتاد
از غنچه ای که زیر پای خار افتاد
حرفی بزن چیزی بگو جانم فدایت
به معجرم خیره ست امشب چشم هایت
آشفته ای بدجور درهم هستی انگار
دلواپس حفظ حجابم هستی انگار
حس میکنم که از فراغ یار گفتی
زیر لب از گودال و از بازار گفتی
از کوفه ای که روضه هایش بیشمار است
دور من تنها پر از سرنیزه دار است
از چشم های خیره نامحرمانش
از نان و خرماهای خیرات زنانش
از سنگهای مانده در دامان کوفه
از ما که میخوابیم در زندان کوفه
بگذار تا صبح از غم دوری بباریم
ما بعد تو امنیتی دیگر نداریم
- چهارشنبه
- 8
- خرداد
- 1398
- ساعت
- 14:47
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
سید پوریا هاشمی
ارسال دیدگاه