• دوشنبه 3 دی 03

 سید پوریا هاشمی

شعر شب قدر -(هرچند در عمرت به جز غربت ندیدم)

591

هرچند در عمرت به جز غربت ندیدم
امشب غمی در بین چشمانت ندیدم

آشفته ام کرده است اوضاع خرابت
حتی طبیب کوفه هم کرده جوابت

دیدی که آخر هردعایم بی اثر شد
از دستمال زرد رویت زردتر شد

امشب یتیمان دیده را یک دم نبستند
با کاسه های شیر پست در نشستند

امشب خودت پرکرده ای دوروبرم را
دست ابالفضلت سپردی معجرم را

ساکت نمان قدری برایم درددل کن
با زینب زار خودت هم درد دل کن

با من بگو این روضه های خط به خط را
سی سال تنها بودن و بی خوابی ات را

از روزهای بی کسی بوتراب و..
در شهر پیغمبر سلام بی جواب و..

از کینه های مردم بدباور شام
از سب و لعن تو سر هر منبر شام

یادی کن از دار السلام بین اتش
از آن جنایت های تام بین اتش

از اتفاقی که سر هر کوچه افتاد
از همسری که همسرش در کوچه افتاد

از بازویی که با غلاف از کار افتاد
از غنچه ای که زیر پای خار افتاد

حرفی بزن چیزی بگو جانم فدایت
به معجرم خیره ست امشب چشم هایت

آشفته ای بدجور درهم هستی انگار
دلواپس حفظ حجابم هستی انگار

حس میکنم که از فراغ یار گفتی
زیر لب از گودال و از بازار گفتی

از کوفه ای که روضه هایش بیشمار است
دور من تنها پر از سرنیزه دار است

از چشم های خیره نامحرمانش
از نان و  خرماهای خیرات زنانش

از سنگهای مانده در دامان کوفه
از ما که میخوابیم در زندان کوفه

بگذار تا صبح از غم دوری بباریم
ما بعد تو امنیتی دیگر نداریم

  • چهارشنبه
  • 8
  • خرداد
  • 1398
  • ساعت
  • 14:47
  • نوشته شده توسط
  • ابوالفضل عابدی پور

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران