آن طایر بهشتی تنها در آشیانه
چون شمع در دل شب می سوخت عاشقانه
سوزش شرار سینه ذکرش ترانۀ دل
آهش به اوج افلاک اشکش به رخ روانه
کی دیده زاهدی را وقت عبادت شب
با دست بسته دشمن بیرون برد زخانه
او با کهولت سن بادقامت خمیده
این با قساوت قلب در دست تازیانه
کاهیده شد تن او کز بهر کشتن او
منصور لحظه لحظه بگرفت از او بهانه
آن زادۀ پیمبر ارثیه اش زحیدر
این بود کز سرایش آتش کشد زبانه
هرچند خانه اش سوخت از دو دو شعله افروحت
دیگر نخورد سیلی یارش در آستانه
آوخ که کشت منصور اورا به زهر انگور
دردا که گشت خاموش آن گریۀ شبانه
هفتاد سال عمرش هفتاد سال غم بود
هر لحظه دید بیداد از فتنۀ زمانه
آن عزت رفیعش آن غربت بقیعش
جز تل خاک نبود از قبر او نشانه
میثم اگرچه در خاک مدفون شد آن تن پاک
تا روز حشر باشد این نور جاودانه
شاعر:حسان
- چهارشنبه
- 15
- شهریور
- 1391
- ساعت
- 5:35
- نوشته شده توسط
- علی
ارسال دیدگاه