خسته و سالخوردهي ايام
ديگر از پا به بستر افتاده
به زمستان رسيده پائيزش
گل ياسي كه پرپر افتاده
بعد يك عمر آخر پيري
چه بلاييست آمده به سرش
چه شده هر نفس برون ريزد
از دهان پاره پارهي جگرش
لحظهي آخر است و در بستر
گاه با گريه گاه با لبخند
تلخ و شيرين تمام خاطرهها
از برش ميروند و ميآيند
يادش آيد ز روزگار چه قدر
سختي و زحمت و بلا ديده
بارها خانه زندگيّاش را
در هجومي ز شعلهها ديده
آه از آن لحظهاي كه نامردي
با لگد دربِ خانه را وا كرد
ناگهان در ميان دود آقا
يادي از روضههاي زهرا كرد
زير لب شكوه دارد از دنيا
چه كسي ديده در سياهيِ شب
دست بسته پياده پيري را
بدوانند در پيِ مركب
قطره قطره گلاب اشكش را
بر روي خاك كوچه ميافشاند
خسته كه ميشد و زمين ميخورد
روضههاي رقيه را ميخواند
شاعر:علی صالحی
- شنبه
- 18
- شهریور
- 1391
- ساعت
- 13:57
- نوشته شده توسط
- علی
ارسال دیدگاه