خداوندا در این دیرینه منزل
دری نشناختم غیر از در دل
ندانستم رهی جز راه عشقت
گواه من، دلِ آگاه عشقت
بر این در، حلقه کردم چشم امّید
از این در، رخ نخواهم یافت جاوید
در این ره سوده شد پای تمنّا
نه رَه پیدا بُوَد نه راهپیما...
چه آید از کف بیدست و پایی؟
ز رَه واماندۀ سرگشتهرایی
کنون دریاب، کارافتادهای را
زبون مگذار، زارافتادهای را
ز پاافتادهای از خاک بردار
دل از کف دادهای را زار مگذار...
چو شمع از پای تا سر، اشک و آهی
به راه مرحمت، عاجز نگاهی
که گردد سایهگستر نخل آمال
گشاید پر، همای اوج اقبال
به این خوش میکنم کام دل خویش
که خواهی برگرفتن، بسمل خویش
ولیکن صبر کم، دل ناشکیباست
در این یک قطره خون آشوب دریاست...
چو خود برداشتی اول ز خاکم
دمیدی در گریبان، روح پاکم
به راز خود امانتدار کردی
دلم را مخزن اسرار کردی
در آخر هم، ز خاک تیره برگیر
رهِ عاجزنوازیها ز سر گیر
نمودی شرط، مسکینپروری را
رسانیدی به شاهی، لشکری را
چه نعمتها کشیدی بیقیاسم
به کام حقِّ نعمت ناشناسم
چه گوهرها که از بحر سخایت
فرو بارید، نیسان عطایت
تراوشهای فیضت را کران نیست
شمار نعمتت حدِّ زبان نیست
ز خواب نیستی بیدار کردی
کرم بی حد، عطا بسیار کردی...
خوش آن کو بشکند زندان تن را
ولی چیند به گلشن انجمن را
منِ بیطاقت، آن کجنغمه زاغم
که مردود قفس، محروم باغم...
به رنگی اشک سرخ از دیده جاریست
که رشکافزای گلهای بهاریست
غبار خاطرم گردیده انبوه
غمی دارم دورن سینه چون کوه
چه فیض از زندگانی میتوان دید؟
که نگشاید دری، از صبح امیّد...
حلاوت بخش، زهر فرقتم را
تسلّی کن دل بی طاقتم را
وصالت میکند دل را تسلّی
بُوَد مهر لب موسی، تجلّی
به عالم قطره را باشد همین کام
که در آغوش دریا گیرد آرام...
دهانم چون صدف، از بینوایی
ز نیسان، قطرهای دارد گدایی
به عالم تا درِ فیض تو باز است
کف امّیدواریها فراز است
اگر بگذاریام در قهر جاوید
نمیگردد دلم، یک ذرّه نومید
به امّیدی، که در جان و دل از توست
به آشوبی که در آب و گل از توست
که بخشایی دلم را فیض سرمد
به سرخیل سرافرازان، محمد
- چهارشنبه
- 12
- تیر
- 1398
- ساعت
- 13:18
- نوشته شده توسط
- علیرضا گودرزی
- شاعر:
-
حزین لاهیجی
ارسال دیدگاه