• جمعه 2 آذر 03


اشعار کاروان اسرا،(کاروان می رفت اما کودکی جا مانده بود)

5074
11

کاروان می رفت اما کودکی جا مانده بود
او در آغوش عطش در قلب صحرا مانده بود
گر نمی دانست آیین اسارت را ولی
ناز پرورد اسیران بود، اما مانده بود

 

هر چه بابا گفت آن شیرین زبان در طول راه
در جواب بی جوابی های بابا مانده بود
یک بیابان غربت و یک کودک بی سر پناه
بی عزیزانش -زبانم لال- تنها مانده بود 
بر فراز نیزه ها منظومه ای را دیده بود
سِیر چشم مهر جویش سوی بالا مانده بود
خیزران و چهره گل نسبتی با هم نداشت 
چرخ گردون نیز در حل معما مانده بود
سینه آم اتش گرفت از این مصیبت یا حسین
ز آن که دلبندی سه ساله روی شن ها مانده بود
شاعر:علی آذر شاهی

 

 

  • یکشنبه
  • 19
  • شهریور
  • 1391
  • ساعت
  • 17:3
  • نوشته شده توسط
  • علی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران