سکوت و سردی شب ناتمام، همسایه!
و چاره چیست؟ دوباره سلام، همسایه!
خدا کند که بماند صفای سایه تو
همیشه بر سرمان مستدام همسایه
چه کرده ای که چنین بال می زنم هر روز
کبوترانه به آن کوی و بام همسایه!
غزال خسته و مجروح را در این فرصت
نمی شود برهانی ز دام همسایه!
مرا ز سایه همسایگی ات طرد مکن
که بی تو باقی عمرم حرام، همسایه!
و در حضور بزرگ و زلال تو هرگز
نه جاه می طلبد دل، نه نام، همسایه!
مرا بخوان که در این ازدحام غصه و غم
به آستانه سبزت بیام، همسایه!
خلاصه اینکه نمانده است هیچ عرضی جز -
ملال دوری تو، والسلام، همسایه!
شاعر:زهرا بيدكي
- چهارشنبه
- 29
- شهریور
- 1391
- ساعت
- 5:40
- نوشته شده توسط
- جواد
ارسال دیدگاه