روزِ آخر شده هنگامهی صد چشمه و صد رود که راهی شده در سینهی سوزندهی این دشت کویری پِیِ آغوشِ تماشایی دریا همهی اهل حرم دیده به میدان نگران زار و پریشان و در این همهمه و شور و ملاقات به یک خیمه نشستند برِ گهواره به دلداری و لالاییِ طفلی
که به زیباییِ او دیده ندیده و تکان میدَهَدَش مادرِ دلخسته بخواب ای نفَسِ گرمِ حرم یاسِ دلم
وقت عطش لحظهی بی تابی و بی آبی لبهاست بخواب ای گُل دل دست دعا دارم و امیدی از این دست به این سینه و چشمی که ببارد نفَسی بارش باران به حرم تا که تو سیرآب شوی خواب شوی یا که بجوشد زِ دل خاک تو را چشمهی آبی و بریزم کف دستی نَه دو سه قطره به لبانت که بنوشی و بخندی به رُخم بارِ دگر یا که خدا باز مرا شیر دهد شیر مگر زنده بمانی رمقی دست و دل بی رمقت یابد و پرواز کنی بال زنی پلک بِنِه برهَم و بر خواب برو خواب برو خواب
اصلا تو بگو هیچ نبارد نفسی قطرهی بارانی از آن آبی بی اَبر و نجوشد زِ دل خاک نه رودی و نه چشمه که تو را آب بیارند نبود هیچ مرا شیر همین شیر که چندیست ننوشیده لبت غم به دلت راه مده خواب برو تا که عمو هست عمو هست بگو آب و بابا و عمو
آبشاریست که خود رفته که مشکی زِ فرات آورد و باز تو را در بغل خویش کِشد خواب برو خواب دلت قرص برو خواب
ساعتی رفته ولی هیچ خبر نیست از او آه کجا رفته عمو ؟ دیر کرده پُر شده چنگ دلشوره زده بر جگر و مانده نفس بین گلو و دلِ مادر همه آتش همه خون
نیست آبی که شود قطرهی اشکی و زِ پلکش بچکد روی لبان پسرش کو علمش مَشک چه شد آمده بابا زِ شریعه به حرم با کمری از چه خمیده چه شد آن دلخوشی آن دیدهی بیدار علمدار و اُفتاد ستونگاه همان خیمه و ناگاه به لب گفت رُباب ، آه شدم خانه خراب ، گوییا بی اثر و بی ثمر است نغمهی لالایی من طفلک دل خستهی من طفل زبان بستهی من کُشت مرا دیدن تو در طَفّ این هُرم عطش این همه گرمای جگر سوز نفَس تاب ندارد پدرت آب ندارد گُل من خسته مَشو پلک دلم بسته مشو خشک شده برگِ تنت روی دو دستم چه کنم غنچهی مادر مزن این گونه زبان را به ترَکهای لبانت که چکد خون زِ شیار ترکش آه کمک .....
کودک من رفت زِ دست بس که زدی پای روی سینهام از تشنگیات خسته و بی جان شدهای پای مزن آب سراب است دلم زار و کباب است کسی نیست بگویم که به یک کاسه نه یک جام نه یک کف نه فقط قطرهی آبی به لبی سوخته تا باز مگر خواب رود خواب
ببیند که در آغوشِ فرات است ببینید رُخ و گونهی او سوخته از تاول و چون شمع شده جمع شده زخم شده روی لبش زخم شده چهرهی مادر چه کنم آب نداری
روزِ سُرخیاست شده پُر همه جا بویِ غریبی و غروبی و نه یاری و نه جانی نبوَد هیچ عزیزی نبوَد هیچ کسی غیر شراره که زند شعله به خیمه حرم آتش همهی دشت پُر از خون و در این همهمه و ولوله در پشت پَر سوختهی خیمه و خاکستر آن پیرزنی مادر جانسوختهیِ کودک شش ماههی امروز ، عروسِ حرمِ حضرت زهرا ، در این گوشه پس از غارت گهواره روی خاک نشسته و چیزیاست به مُشتش که فشارد به روی سینه و میبوسد و میبویدش از غم نخ قنداقهی اصغر آه که اِسمی زده آتش به دلش حرمله با خندهی پیروزی خود وقت شکار گلوی نازک طفلی و در این بُهت در این لحظهی خونبار در این دشت پر از خار به ناگاه کسی دید کسی در پی قبریست کسی پشت حرم همره یک نیزهی خونخوار....
- شنبه
- 9
- شهریور
- 1398
- ساعت
- 11:40
- نوشته شده توسط
- محدثه محمدی
- شاعر:
-
حسن لطفی
Mohammad