از عطش مستی ودر سینه شَرَر داری تو
گریه سر کرده ای و حالِ دگر داری تو
ظاهراً دستِ تو بسته است در این قنداقه
بال ،واکرده ای وعزمِ سفر داری تو
سر کشیدی که ببینند و گلو را بزنند
ای جگر گوشة من بسکه جگر داری تو
بی زره آمده ای حیدرِ در گهواره
نه به کف، تیغ گرفتی نه سپر داری تو
حرمله عقدة خود را سرِ تو خالی کرد
ارثی از محسن وافتادنِ در داری تو
بی هوا حنجرِ تو پاره شد وخون پاشید
کِی ، توان ِ لگدِ تیرِ سه پر ،داری تو
من سرِ تشنکیِ تو به همه رو زده ام
پسرم جای، در این قلبِ پدر داری تو
حنجرت پاره شده با ز به من می خندی
ز ِ پریشانیِ حالم که خبر داری تو
با چه روئی پسرم سوی حرم برگردم
مادری دلنگران ،دیدة تر ،داری تو
ترسم این است سرِ راسِ تو دعوا گردد
طاقت نیزه سواری چقَدَر داری تو؟
خونِ تو کارِ علمداریِ عباس کند
با همین پیکرِ بی سر شده ،سرداری تو
- یکشنبه
- 10
- شهریور
- 1398
- ساعت
- 10:16
- نوشته شده توسط
- محدثه محمدی
- شاعر:
-
قاسم نعمتی
ارسال دیدگاه