حرف رفتن مزن ای یار دلم می شکنـد
در عـزای دو علمـدار علـم مـی شکنـد
شـانه های به عـزا متصلـم می شکنـد
پـایه های بـدنم آب و گِلـم می شکنـد
******
حرف رفتـن مزن ای یار مرا می سـوزی
شیـون و ناله فقـط بر دو لبم می دوزی
فکـر تنهـایـی بعـد از تـو مــرا آزارد
شعلـه ها در دل آتـش زده می افروزی
من که غربـت زده ای بی کس و دور از وطنم
از جـدایی تو مگـو تاب نمـانده به تنم
با وداع گفتـن خود قلب مرا خون کردی
خیره در چشم تو از عمق درون ناله زنم
حرف رفتن مزن ای یار دلم می شکنـد
******
من که از کودکی ام همدم و یارت بودم
هرکجـا رفتـی و بودی به کنـارت بودم
جان من بستـه به جان تو چنـان آئینـه
کـن ترحّـم به دلـم آینـه دارت بـودم
مگـو با زینـب دلخـون ز جدایی سخنی
که برادر به کلامـت دل من می شکنـی
نه توانی که ببینـم سـرِ تو بـر سـرِ نی
نه قـراری که ببینـم به زمیـن پاره تنی
حرف رفتن مزن ای یار دلم می شکنـد
******
از نگاهـم به نگاهت ، نگهـم می خوانی
راز دلبستـگی ام را به خـودت می دانی
مادرم کرده وصیّـت به من هنگـام وداع
زینبـم بر سر پیمـان حسیـن می مانی
چشم پُر اشک من از خون دلم لبریزست
آسمـان نگهـم اَبـر غـم پـاییــزسـت
با خداحافظـی ات خیمه سراسر غم شد
در مقابل سپـه دشمن ما خون ریزسـت
حرف رفتن مزن ای یار دلم می شکنـد
******
می روی جانب میدان و نگاهت با ماست
دانم حتـی به صف حادثه آهت با ماست
با رقیـه به سکینـه چه بگـویـم بی تو ؟
بر سر نیزه دو چشمان به راهت با ماست
گرچه در وقت وداع گریه سبب ساز نشد
مانـع رفتـن فـرمـانـده ز پـرواز نشـد
سـروری شرح غم حضرت زینـب برگو
بی غمـش هیـچ دلی مرثیـه پرداز نشد
حرف رفتن مزن ای یار دلم می شکنـد
******
- چهارشنبه
- 13
- شهریور
- 1398
- ساعت
- 17:20
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
محمدرضا سروری
ارسال دیدگاه