سنگ ها سوی عمویم چقدر می آید
عمه جان،فاطمه با دیده ی تر می آید
عمه بگذار روم تا که کنارش باشم
از دل قتلگهش بوی پدر می آید
مثل بابای غریبم به تنش تیر زدند
ولی اینجا به تنش تیر سه پر می آید
عمه جان،نیزه گره خورده به پهلوی
خون ز اعضای تن تو بنگر می آید
خون ز پهلوی عمو نیست که بر خاک چکید
بعد اکبر همه خونها ز جگر می آید
یکنفر نیزه ی خود را به بدن می چرخاند
نوک نیزه به گمانم ز کمر می آید
عمه جانم به زمین خوردن او می خندد
آنکه از بهر جدا کردن سر می آید
عمه قاتل به کفش خنجر هندی دارد
گوییا شمر به همراه تبر می آید
بس که مرکب به تنش رفته،به هم ریخته است
بدنش مثل خمیری به نظر می آید
*******
شائق
- پنج شنبه
- 14
- شهریور
- 1398
- ساعت
- 13:35
- نوشته شده توسط
- هاشمی
- شاعر:
-
محمود اسدی
ارسال دیدگاه