خیز و ببین که دیده پر آبه ابوفاضل
بعد از تو خیمه غرق عذابه ابوفاضل
دست رقیه ام به طنابه ابوفاضل
ناموس من رود به خرابه ابوفاضل
تو ز جا برخیز عباس امیر لشکر من
طاقت تازیانه نداره دختر من
ای علمدارم عباس ای سپهدارم عباس
تو مثل جون برایم عزیزی ابوفاضل
با یک اشاره ام تو بریزی ابوفاضل
ترسم ز خاک ها تو نخیزی ابوفاضل
آید پس از تو اسم کنیزی ابوفاضل
جون من از غم اومد تا که بر لب افتادی
تیر به چشم با صورت از رو مرکب افتادی
ای علمدارم عباس ای سپهدارم عباس
یکدم نگاه بر کمرم کن ابوفاضل
فکری به قلب شعله ورم کن ابوفاضل
رحمی به حال چشم ترم کن ابوفاضل
برخیزو رو به سوی حرم کن ابوفاضل
پاشو بنگر طفل من داره از غم می لرزه
می گه بابا می ترسم اینا چشماشون هرزه
ای علمدارم عباس ای سپهدارم عباس
*******
شائق
اللهم عجل لولیک الفرج
- شنبه
- 23
- شهریور
- 1398
- ساعت
- 11:52
- نوشته شده توسط
- هاشمی
- شاعر:
-
محمود اسدی
ارسال دیدگاه