سری به دست عدو روی نیزه ها میرفت
هزار بغض گلو روی نیزه ها میرفت
مگر که مصحف نوری ورق ورق شده بود...؟!!
که آیه آیه او روی نیزه ها میرفت
(هزار نکته باریکتر ز مو اینجاست:)*
"خضاب بسته به مو روی نیزه ها،میرفت"
مگر به شوق کدامین نماز خواندن بود؟
( ز خون گرفته وضو روی نیزه ها،میرفت)**
زبان زبان نگاهست بین شمس و قمر
چقدر راز مگو روی نیزه ها، میرفت...
نگاه دخترکی سمت نیزه برمیگشت
نگاه خیره به او روی نیزه ها ،میرفت
خمار بود به یک جرعه_بوسه از بابا
ولی دریغ سبو روی نیزه ها، میرفت
ربابماند و سوالی که مشک آب چه شد؟؟!
سکوت تلخ عمو روی نیزه ها،میرفت....!!
- چهارشنبه
- 3
- مهر
- 1398
- ساعت
- 11:28
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
عباس جواهری رفیع
ارسال دیدگاه