مینویسم کمی از لحنِ گرفتارِ بقیع
کمی از حالِ خودم ، ساحتِ خونبارِ بقیع
زائری خسته و سَرگشته و بیمارِ بقیع
میگذارد سَرِ خود را ، سَرِ دیوارِ بقیع
لَعنتُ اللّه به اولادِ ابوسفیان ها
شِمرها ، حرمله ها ، در همه ی دوران ها
خواست آرام بگیرد دلِ بارانیِ او
رنگِ اِحرام بگیرد دلِ بارانیِ او
زِ لبش کام بگیرد دلِ بارانیِ او
ختمِ انعام بگیرد دلِ بارانیِ او
چوبِ نامرد رسید و به سَرَش خورد ولی...
دست کوتاه نکرد از کَرَمِ خوانِ علی
باز هم رو به بقیع ، گریه کنان... بی تابی
دست بَر سینه ، دو تا چَشم ، پُر از بی خوابی
نه حَرَم ، گنبد و گلدسته ، نه حوضِ آبی
قبرِ اولادِ علی بود و شبی مهتابی
اشک میریخت ، به لب ذِکرِ ”حسن جانی” داشت
خاطراتی زِ سَفَرهای خراسانی داشت
ناگهان مرغِ دلش راهیِ مشهد شد و بعد...
از دَرِ "شیخِ طبرسی"ِ حَرَم رَد شد و بعد...
سخت ، مشغولِ «أَأَدْخُلْ به محمد؟» شد و بعد...
اشک ، بینِ حَرَم و چَشمِ تَرَش سَد شد و بعد...
السّلام حضرتِ سلطان ، به فدایت پدرم
سال ها در پِیِ این بارگهت دَر به دَرَم
اشک میریخت ، کمی دردِ دلش وا میکرد
وسطِ گریه ی خود ، طرحِ معمّا میکرد
زیرِ لب "آمدم ای شاه" که نجوا میکرد...
دلش آرام شد و خوب تماشا میکرد
چه حریمی و عجب صحن و سرایی آقا
تو مُلَقّب به غَریبُ الغُرَبایی آقا...؟
نوبتِ جامعه شد ، لحظه ی دیدار رسید
وقتِ دل دادنِ بَر حضرتِ دلدار رسید
راه را باز کن ای گُل ، به دَرَت خار رسید
باز هم زائرِ آلوده ی هر بار رسید...
بینِ این جامعه ی گرم ، دلش پَرپَر شد
بُرد نامِ حسن و... باز دو چشمش تَر شد
داشت اطرافِ حَرَم ، مرثیه خوانی میکرد
اشک ها از دلِ او خانه تکانی میکرد
وسطِ گریه کمی یادِ جوانی میکرد
پیشِ اربابِ خودش چربْ زبانی میکرد
دست دَر پنجره انداخت ، که آرام شود
مثلِ یک مرغِ نشسته به سَرِ بام شود...
آه... از خواب پرید و جگرش تیر کشید
چند تا صورتِ قبری که به تصویر کشید...
فکر او دستِ قضا بود ، به تقدیر کشید
خواب هایش همه انگار به تعبیر کشید
زیرِ لب گفت: «حسن جان به خداوند قسم،
میشوی صاحبِ یک گنبدِ زیبا و حَرَم...»
- یکشنبه
- 7
- مهر
- 1398
- ساعت
- 18:49
- نوشته شده توسط
- علیرضا گودرزی
- شاعر:
-
پوریا باقری
ارسال دیدگاه