چقدر خوب بود
همه اون روزائيكه پيشم ميموندي
چقدر خوب بود
شبائيكه تا صبح لالايي ميخوندي
چقدر خوب بود ٣
چقدر خوب بود
هميشه رو دوشت ميشَستم بابايي
چقدر خوب بود
كه دستات همش بود تو دستم بابايي
چقدر خوب بود ٣
بابايي
قرارِ ماها اين نبود اين جدايي
شايد قهري بامن كه رو نيزه هايي
يه حرفي بزن مُردَم از غربت و غم
منو كن صدايي
بابا
فقط يك كلام خيلي دلتنگتم
بابا
كاري كن برام خيلي دلتنگتم
بابايي ، دوستت دارم
با تو قهرم
چرا بي خداحافظي رفتي بابا
نگفتي كه
بابايي ميميرم بدونِ تو تنها
با تو قهرم ٣
بابا راستي
اگه كه ديدي توي راها عمو مو
بگو كه زجر
توي صحرا ديشب كبود كرده رومو
دلم خونه ٣
بابايي
تموم شبا يك طرف اما بابا
شبي كه تو صحرا گير افتادم اونجا
خودش خسته شد بسكه زد دخترت رو
كه افتادم از پا
بابا
فقط يك كلام تا يه نامرد رسيد
بابا
ديگه دخترت مُرد و هيچي نديد
بابايي ، دوستت دارم
چقدر سخته
كه درد و دلامه با لكنت زبونم
چقدر سخته
كه باباشونو هِي ميدادن نشونم
چقدر سخته ٣
چقدر سخته
بابايي تو اين سن دل از با تو كندن
چقدر سخته
بابايي رو نِي باشي و بِم بخندن
چقدر سخته٣
بابايي
دلم لك زده كه يبار ديگه بابا
بگيري بغل دخترت رو همينجا
ميخوام كه بفهمن منم بابا دارم
كه باهامه هرجا
بابا
فقط يك كلام دنيا سخته برام
بابا
شدي پير يا كه تاره ديگه چشام ؟
بابايي ، دوستت دارم
- پنج شنبه
- 11
- مهر
- 1398
- ساعت
- 15:3
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
عباس میرخلف زاده
ارسال دیدگاه