سالم نمانده تار مویی در سر من
زخمی شده از اشک چشمان تر من
باور نمیکردم چنین روزی ببینم
بوسه بگیرد سنگ از بال و پر من
زنجیر سنگینی دخیل دست و پایم
از هم گسسته این ضریح پیکر من
گشته خرابه جایم و چیزی نخوردم
جز سنگ چیزی نیست در دور بر من
گفتم یتیمم رحم کن بابا ندارم
آمد به قصد بردن این معجر من
حتی گل سر از سرم رفته به غارت
غمناک تر هم لحظه های آخر من
شمر و سنان و زجر نامردو اراذل
حرف از کنیزی میزدند و خواهر من
ای کاش بود اینجا عموی قهرمانم
خوش غیرت و بالا بلند آور من
با آتش خیمه تنم هم سوخت بابا
پیر و زمین گیری نمیشد باور من
- سه شنبه
- 16
- مهر
- 1398
- ساعت
- 15:35
- نوشته شده توسط
- علیرضا گودرزی
- شاعر:
-
محمد حبیب زاده
ارسال دیدگاه