به خولی بگفت آن زن پارسا
که را باز از پا درآورده ای؟
که در این دل شب چو غارتگران
برایم زر و زیور آورده ای
به همراهت امشب چه بوی خوشی ست!
مگر بار مشک تر آورده ای؟
چنان کوفتی در که پنداشتم
ز میدان جنگی سر آورده ای
چو دانست آورده سر، گفت آه!
که مهمان بی پیکر آورده ای
چو بشناخت سر را بگفت ای عجب!
سری با شکوه و فر آورده ای
در این کلبه ی تنگ و بی نور من
ز گردون، مه انور آورده ای
بمیرم، در این تیره شب از کجا
سر سبط پیغمبر آورده ای؟
چه حقّی شده در میان پایمال؟
که تو رفته ای داور آورده ای؟
ولی زآنچه من آرزو داشتم
به یزدان قسم، بهتر آورده ای
به گلزار جانان زدی دستبرد
به کوفه گلی نوبر آورده ای
گل آتش است این که از کوه طور
تو با خاک و خاکستر آورده ای
- سه شنبه
- 16
- مهر
- 1398
- ساعت
- 16:7
- نوشته شده توسط
- علیرضا گودرزی
- شاعر:
-
مرحوم عبدالعلی نگارنده
ارسال دیدگاه