• جمعه 7 دی 03


اشعار شهادت امام حسن(ع) (کشتی دل مانده در گل با خدا بی نا خدا )

1452
2

کشتی دل مانده در گل با خدا بی نا خدا

حرف دل گویم به که با خلق گویم یا خدا؟

میل کرده دل سراسر همنشینی با خدا

این مسافت را چسان پیمایم از دل تا خدا؟

ماه تا از اندرونم با خبر شد نیمه شد

«یا حسن» گفتم تمام هست و بودم بیمه شد

ازدیاد حُسن در مُلک وجودت بی بدیل

تو همان نوری که چشم کور را گردد دلیل

عزتی داری ،عزیزان در کنار او ذلیل

یوسف زهرا ! اسیرت یوسف مصر خلیل

پای تا سر حُسن داری احسن الحُسن علی

خلق می گویند ماهی،بهتر از ماهی،بلی!

یوسف حُن کرم با ما مداراها کند

صد در بسته به یک ایما اشاره وا کند

عیسی صاحب نفس را یک نفس اِحیا کند

بی عصا فرعون دل را بنده موسی کند

عالَم بالا پشیزی در میان مُشت او

چرخ می گردد مدار محور انگشت او

ذره پرور خوانده اندت روز اول فرشیان

حُسن را بگرفته اند از حُسن خُلقت عرشیان

ذکر تو گویند در اقصای دریا ماهیان

مِهر تو جویند حتی مرغکان آسمان

من هم ای ناز آفرین از مِهر ، دل خّرم کنم

کم کن آخر ناز با من تا که من هم کم کنم

برگ زرینی است در اوراق قلبم مهر تو

ماسوی الَّه را به دور اندازم اما غیر تو

عقل را حیران نموده طبع فکر بکر تو

صبر را بیچاره کرده صبر و خط سیر تو

فهم دین در فهم کنه ذات تو میسور و بس

هان که بس این حرف، اگر باشد درون خانه کس

هر که با مهر تو پیوندد لَه دارُالنّعیم

هر که از تو رو بگرداند له اصلُ الجحیم

تو امام النس والجن و اناالعبد اللّئیم

اَکرِمی مَولای انّی بائسٌ انتَ الکریم

رهرو عشق تو را در قبر هم یک باک نیست

گر ببویی خاک من جز بوی تو در خاک نیست

جنه الاعلای رویت فیض گلزار بهشت

نام زیبای تو اصل البی اذکار بهشت

کوله بار زائر تو نیست جز بار بهشت

کاش می شد یک نفس بال و پری پیدا کنم

خویش را در گوشه ای بین محبان جا کنم

در محبت مانده ام اندر رهین منتت

دوست دارم تا بمانم در پناه عزتت

قسمتم کن تا گذارم سر به پای تربتت

ای که قبرت گوشه ای از داستان غربتت

اُف بر آن چشمی که چشم دیدن رویت نداشت

لال باد آنکو مذلّ المؤمنین نامت گذاشت

این حدیث آمد به یادم از پیمبر یا حسن

در ثنای حضرتت بهتر ز گوهر یا حسن

گفت هر کس دیده بهر تو کتد تر یا حسن

کور نبود بین محشر روز محشر یاحسن

در سکوت صبر تو بغض گلوگیرم شکست

جای زینب خالی آنجا که حسین از پا نشست

غربت و تنهایی و زخم زبان شد حاصلت

جان به قربانت ، شریک زندگی شد قاتلت

بی وفا زهری که آتش زد سراپای دلت

هر چه گفتند و شنیدیم از غریبی، شاملت

روح پاکت کوه کوه از آه و رنج و درد دید

چه مصیبتها دلت از چرخه نامرد دید

  • دوشنبه
  • 10
  • مهر
  • 1391
  • ساعت
  • 8:42
  • نوشته شده توسط
  • مرتضی پارسائیان

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران